از جزئیات مسئله می گذرم، آنچه از دوسوی مرزِ اهل تشیّع و اهل تسنن آموخته ام، کلیات آن این است:
۱- هرکسی می کوشد تا رقیب خویش را از طریقِ نقطه ضعفی که دارد مورد حمله قرار دهد، گاهی سخنِ ناسنجیده ای در هر مذهبی وجود دارد، ولی وقتی دانشمندی بکوشد که مذهب رقیب خویش را از این طریق به سخره بگیرد، دشوار است که دانشجویانِ او نیز منصف به بار آیند. اکثراً دیده می شود که مذهبِ اکثریت – خواه شیعه وخواه سنی- مذهب اقلیت را آماج قرار می دهند و به سبُکسَرِی، بی مایهگی و غیرمدلل بودن متهم می سازند؛ این سخن در هردو مورد جاری است، تجربه ای که در پاکستان داشتم نشان می دهد که چقدر اهل تشیع را بی پایه میخواندند وتجربه تحصیل و تدریس در ایران نیز نشان می دهد که چقدر اهل سنت را اینگونه می شناسند.
این تنها مشکل شیعه وسنی نیست، بلکه تاریخ ما انسانها سرشار از چنین حوادث و فجایعی است که بخاطرِ تفکرِ خویش دیگران را نابود می کنیم، رقیبِ خویش را به این دلیل بد می بینیم و در موردش قضاوتِ بد می کنیم که او نظریه ما را قبول ندارد، بسیار هستند کسانی که با ما همنظر نیستند ولی در انصاف، تقوا، شخصیت و بزرگی، سنگ تمام را گذاشته اند و شاید بیشتر از ما معتقد به آن باشند، اما چون همکیش و هم مذهب ما نیستند، هرکسی باشد، او را متهم به خیانت، فریبکاری و دغلبازی می کنیم؛ اگر شخصی هم مذهب ما باشد، ولو هرقدر بدراه و بی مروت هم باشد، بازهم رشتهی دوستی و تحسین ما نسبت به مخالفان بیشتر است و او را در انتخاب ترجیح می دهیم، دقیقا اهل تشیع و اهل سنت در دام همین نزاع افتاده اند و لمس می کنم که چگونه حقیقتها فدای مصلحتها می شوند.
۲- هیچگاهی کسی به خود زحمت این را نمی دهد که به مراجع اصلی و منابعِ عمده مراجعه کند، اهل تشیع از منابعِ خودشان اهل سنت را می شناسند، مثلاً: شیخ طوسی در «الخلاف» یا محقق حلی و علامه حلی، یا محمدحسن نجفی صاحب «جواهرالکلام» و یا محمدجواد مغنیه در «الفقه علی مذاهب الخمسه» و دیگران هر چیزی را که در مورد اهل سنت نقل کرده اند، معیارِ اهل سنت همان می شود و تمامی محققان با استنادِ به آن در موردِ اهل سنت حکم می کنند؛ به همین پیمانه اهل سنت نیز، اهل تشیع را یا از زبان ابن تیمیه می شناسند ویا از قلمِ احسان الهی ظهیر، محیی الدین خطیب، ناصرالغفاری، شاه عبدالحق دهلوی و دیگرانی که در مورد تشیع نوشته اند.
۳- نتیجه این می شود که: هر سنی مذهبی، مذهب شیعه را بی منطق، سالوسی و دشمنِ اسلام بشناسد و هر شیعه مذهبی به همین پیمانه سنی مذهب را دشمن اسلام و مسلمین و اهل بیت به معرفی بگیرد.
۴- همانگونه که در منابع اهل سنت، نکاتِ ضعف و نادرِ اهل تشیع تعمیم به تمامِ تشیع داده می شود، در منابع اهل تشیع نیز چنین کاری صورت میگیرد و چه بسا اقوالی نقل می شود که آدم شاخ در می آورد، وقتی میگردیم، پیدا می کنیم، بله! کسی درکتابی آورده است، اما آیا این سخن پشتوانه عملی در جامعه دارد؟ افکارِ عمومی قبول می کند؟ کس در پی عمل نیست، فقط شیعه و سنی می گردند تا نقطعه ضعفهای رقیب خویش را پیدا کنند.
۵- برای من آنچه آموزنده بود، اعتقادات بود. تاکنون هیچ سنی ای را پیدا نکرده ام که از سرِ فریب به اهل سنت بودن معتقد باشد و هیچ شیعه ای را پیدا نکرده ام که از سرِ دروغ معتقد به تشیع باشد، قرنها است که تشیع فقط بخاطرِ محبت به امام حسین اشک می ریزد و به فکر این که خانواده رسول خدا مستحق خلافت بوده است، خلفای اهل سنت را مردود می دانند، شدت و ضعف این مردود دانستن قابل درک است؛ ولی هیچکسی از شیعه پیدا نمی شود که معتقد باشد، ابوبکر و عمر رضی الله عنهما نسبت به علی کرّم الله وجهه افضلیت دارند. به همین پیمانه هیچ سنی ای پیدا نمی شود که علی کرم الله وجهه را از ابوبکر و عمر رضی الله عنه برتر بداند؛ هر دو همچون کوه استوار هستند و اعتقادات شان نه فریبنده است و نه دروغ و نه تاویل پذیر. اما هیچکدام از شیعه و سنی تاکنون به این باور نرسیده اند که طرف مقابل شان نیز مانند آنها معتقد است و بخاطر خدا اشک می ریزد، بارها از زبان هر شیعه مذهبی شنیده ام که می گفته است: چرا سنی مذهبان که می دانند اهل بیت برحق است، بازهم بر سرِ مذهبِ ناحقِ خویش تاکید می ورزند؟! و سنی مذهبان نیز همین سخن را گفته اند که چرا پیروان مذهب تشیع از مذهبی پیروی می کنند که بنیادش بر دشمنی و نفرین گذاشته شده است وخوب می دانند که این مذهب پایه ای ندارد! هر دوطرف کاملا معتقد هستند که مذهب ایشان برحق است و طرف مقابلشان یک ذره ای هم مستحق صواب و حقانیت نشده است... ایمان در هردو طرف موج می زند و عملا دیده ام که با موج ایمان، تاچه پیمانه انصاف لگدمال می شود.
۶- تجربهی شخصی من در دو دوره تحصیلی که داشته ام این را نشان می دهد که مشکل تشیع وتسنن، نه در ابوبکر و عمر و عثمان و علی رضی الله عنهم است و نه در نقدِ صحابه؛ بلکه مشکل اصلی هردو مذهب در عدم رعایت انصاف و قضاوتِ غیرعقلانی است که نسبت به یکدیگر روا می دارند، این مشکل ناشی از جهلی است که هیچکدام نسبت به طرف مقابل شناخت کافی ندارند، هرکدام سر از گریبانِ تئوری توطئه در می آورند و مقابل خویش را متهم به فریبکاری و دغلبازی می کنند.
۷- عامل این معضل، ناشی از نقدناپذیری تاریخ و فرهنگی است که ما مسلمانها به ارث برده ایم و درآن زندگی می کنیم، چه شیعه و چه سنی فکر می کنیم که تاریخِ ما کاملا درست و مورخین ما معصوم و کتابهای شان همچون وحی، غیرقابل نقد و پیرایش است، به این فکر نمی کنیم که هرکسی می کوشد تا مذهب خویش را برحق نشان دهد، معیار حقانیت و عدم حقانیت، ناقل (روایتگر) ویا قائل(گویندهی) قول نیست، حتی اگر فلان بزرگواری هم که گفته باشد با همه احترامی که داریم، نباید بدون هیچ منطق وتفکری، پذیرفت و تیغ از نیام کشید و گردنِ مخالفت را زد، ضمن ادای احترام به بزرگواری ایشان، باید معتقد باشیم که هرکسی انسانِ زمان خویش است، هرکسی مطابق شرایطِ زمانی، منافع، مصالح، وابستگی، کشور و رهبرانِ سیاسی خویش سخن بر زبان می آورد.
۸- جهان اهل سنت با جهان اهل تشیع تفاوت فاحشی ندارد، همین اکنون، پیروان هر دو مذهب انسان قرن بیست و یکم هستند ولی تفکرشان از قرن اول و دوم هجری آب میخورد، گویی یکی خلیفه بنی امیه و یا بنی عباس است و دیگری قصد براندازی از قدرت را دارد، یکی تیغ بر دست گرفته و رقیب را سرکوب می کند و دیگری به پیروان خویش تبلیغ مشروعیت زدائی دشمن می نماید. اهل سنت و اهل تشیعِ قرن بیست ویکم با اهل سنت و اهل تشیع قرنِ دومِ هجری هیچ تفاوتی ندارند، هر دو نسبت به همدیگر بدبین هستند، هردو خودرا حق می دانند، هر دو باورهای خویش را خدشه ناپذیر می خوانند، هردو خودرا مستحق بهشت و سعادت دارین می شمارند، هردو پیامبراسلام و خاندانش را در انحصار خویش کشیده اند، هردو خدا را همکیش خود معرفی می کنند. دشوار است که پروژه ای به نام وحدتِ امت اسلامی محقق شود، چون هیچکدام به مرتبه ای از خرد نرسیده اند که فکرکنند، طرف مقابلِ ماهم حق دارد تا به بهشت برود، حق دارد تا زندگی سعادتمند داشته باشد...
۹- تاکنون انگشت شمار دیده ام، کسانی را که گفته باشند: شیعه ویا سنی بودن رسم خانوادگی ما است، اگر در خانواده تشیع به دنیا آمده ایم، شیعه شده ایم و اگر در خانواده سنی مذهب به دنیا آمده ایم، سنی مذهب شده ایم، توسعه این برداشت اینست که: اگر در خانواده مسیحی به دنیا می آمدیم، مسیحی می شدیم و چون در خانواده مسلمان به دنیا آمده ایم، مسلمان شده ایم، انتخاب هیچ دین و اعتقاد و اندیشه ای از روی عقلانیت و منطقِ شخصی ما نبوده است وکسی برای ما این اجازه را نداده است که بعد از بلوغ- حتی بلوغ فکری- نسبت به مذهب و دیانت خویش بازاندیشی کنیم (حتی برای شخص نگارنده ای که بالاترین سطح تحصیلاتِ عالی را در اسلام شناسی پیموده است، چنین حقی داده نشده است تا باز بیاندیشد، به جرم اندیشیدن به پای دار می برند) در میان راه اگر مقداری درس هم خوانده ایم، کوشیده ایم تا اعتقاداتِ اجتماعی و خانوادگی خویش را تقویه ببخشیم و عقلانیزه اش کنیم (البته از نظر خود ما) این واقعیتی است که در جهانِ اهل سنت و اهل تشیع وجود دارد و من به صورت عینی لمس کرده ام.
۱۰- به این رسیده ام که شیعه وسنی بودن، هیچ ارزشی ندارد، هیچ سنی بر هیچ شیعه ای و هیچ شیعه ای بر هیچ سنی ای فضیلت و برتری ندارد، معیار همانی است که خدای متعال فرمود: {يَاأَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ} [الحجرات: ۱۳] آنچه را ما نداریم، انسانیت، ادب، اخلاق واحترام به دیگران است، خدارا درپنجه خویش کشیده ایم و هرچه دل مان خواست به زور به او می قبولانیم و به نام خدا به مردم تبلیغ می کنیم. اسلام و پیامبراسلام را در جغرافیایِ ذهن خویش نگهداشته ایم و تمامی تلاشِ ما اینست که جهان را مطابق ذهن خویش بسازیم و بشناسیم. هرگز تلاش نمی کنیم تا جهان را آنگونه که هست بشناسیم و ذهن خودمان را اصلاح بسازیم، در پی این نیستم که خلاقیت را سرکوب کنم، تنوع امروزی جهانِ ما زاده فکر بشر است، باید میان خلاقیت و تحجر تفکیک قائل شد، کسانی که فکر می کنند تنها خودشان درست فکر کرده اند، افرادی که در بندِ جهل فرو رفته اند، آنانی که سبوس دانش را نچشیده و عطسهِ اختراع می زنند، کسانی نیستند که ما دلخوشِ خلاقیت آنها باشیم، زندگی اجتماعی ما نیاز به احترام دارد، روزگارِ ما پیوسته در تحول است و این گذار اگر از سرِ انعطاف و انسان دوستی نباشد، فاجعه به بار می آورد، از همین جهت، برای من شیعه و سنی بودن، ارزش نیست، بلکه پرهیز از دشنام و نفرین و کبر و نخوت و نیرنگ بالاترین ارزشی است که سالهاست ما به فراموشی سپرده ایم.
۱۱- تشیع و تسنن دو شیوه و روش معرفتی هستند - که من در مقاله دیگری کار کرده ام- مانند سائر مکاتبِ مذهبی که در جهان وجود دارد، اهانت، تحقیر، توهین، لعن و نفرین بر معتقداتِ هرکسی که باشد، کار خلافِ عقلانیت، اسلام و شرافت انسانی است، اما دیده ام که هرکدام از شیعه وسنی طرفِ مقابل خویش را دشنام می فرستند و متاسفانه که بازارِ کافرسازی داغتر از هر زمانی در روزگار ما شده است، اگر شما با خردِ خویش استدلال کنید، متهم به کفرگویی می شوید ولی اگر بگویید که خدا گفته است فلان طائفه ای کافر است، هرچند مزخرفترین سخن را بر زبان آورده باشید، همه اشک می ریزند و دست بر سر وسینه می کوبند و واویلا سر می دهند و جوی خون بپا می کنند و از کشته پُشتهها می سازند...
۱۲- من درحال تکمیل درس خویش هستم، اما برای هرکسی که تبِ عشق ورزیدن به عقلانیت، استدلال و منطق دارد، توصیه می کنم که تجربه کند، لذتِ بسیار چشیدنی و باارزشی دارد، آنگاه خدا را لمس خواهید کرد و تنوع خلقت شما را شیفتهی تفکر و استدلال خواهد ساخت. تعهدکرده ام که جز برای خدا، سخن نگویم و قلم نزنم، خدایی که من پی به وجودش برده ام و هر روزه می شتابم تا جرعههای بیشتری سر بکشم، خدای من با خدای کافرپروران و کافرسازان و فحاشان و آدم کشان و بهشت فروشان، هیچ پیوند و سرآشتی ندارد، خدای من خدای خدمت به خلق و مهر و محبت و ایثار و فداکاری و از خودگذری است و چنین خدایی که حقا شایسته عشق ورزیدن و دلباختن است...
۱۳- عدم اعتماد نسبت به همدیگر: هیچکدام از شیعه و سنی نسبت به همدیگر اعتمادی ندارند ( این سخن من هرگز شامل افرادی نمی شود که با هم رابطه شخصی و یا دوستی و فردی دارند، بحث من بر سرِکلیت تشیع و تسنن است نه فرد و افرادی که باهم ارتباط دارند) در هر جایی سخن از وحدت و اخوت است اجزای متشکله آن، عمدتا سیاستمداران، بازاریان، ریاکاران و تاجرانی هستند که به رسم روزگار دور هم جمع شده اند و به نام وحدت و اخوت شعار می دهند، اخوت درگرد هم آمدن چند آدم محقق نمی شود؛ اخوت در اعتماد و اخلاص مجسم می شود، زمانی که شما خود را حق مطلق نپندارید، تفکر و اندیشه خویش را مقدس نشمارید، زمانی که تنها خدا پرستیده شود، زمانی که اسلام به عنوانِ راه معرفی شود، اگر اسلام محترم است، به دلیل این است که ما را به خدا می رساند، اما به هیچ وجه مدعی این نباشیم که اسلامِ کامل تنها در دست ما است و کس دیگری به آن نرسیده و پی نبرده است، اخوت زمانی محقق می شود که معیار ِما خدا باشد، نه تفکر شخصی ما، هرکسی از هرگوشه ای برمیخیزد و دیگری را کافر میخواند، چون او فکر می کند و برای خودش رقیبی را تحمل ندارد، هرگونه مخالفتِ فکری باخودش را کفر می شناسد، ما دردامِ خودپرستی افتاده ایم، نه خداپرستی، ظاهرا خدا است که درمساجد پرستیده می شود ولی درباطن، ما خدایی را می پرستیم که خود ما فکر می کنیم، و این فکر شاید اشتباه باشد، نتیجه همان می شود که خدای ما هم اشتباه می شود و هرچه عبادت هم کرده ایم، «هباء منثورا» می شود، دود می شود و به آسمان می رود، چون ما خویش را پرستیده ایم، تفکر و اندیشه خویش را کرنش کرده ایم. باچنین تفکری نمی شود به اردوگاه اخوت رفت، اخوت ایمان میخواهد، صداقت میخواهد، تقوا می طلبد، انگیزه میخواهد، وقتی شما در دل تان من را کافر بدانید، در چشمان شما نیرنگ و فریب را ببینم احساس کنم، و شما همچنان در من این را ببینید، چگونه می شود که یکی بر دیگری اعتماد کنیم و درکنارهم زندگی کنیم؟ عنصرِ اصلی را که تقریب و اخوت تشیع و تسنن فاقد آنست، اعتمادِ نسبت به همدیگر است و عنصر دیگر حق پنداری مطلق و مذهب پرستی است.
۱۴- عقیده پرستی یا خدا پرستی:
شاعری می گفت:
با دوصد مذهب پرستیدن خدارا عیب نیست
عیب آنست که ما مذهب پرستی می کنیم.
هرکدام از اهل سنت و اهل تشیع چنان بر سرِ مذهب خویش تاکید می ورزند که گویی مذهب ایشان خدای ایشان است، ببینید این تئوری را با بیان یک مثال توضیح می دهم: شما از طریق شیعه و یا سنی بودن میخواهید خدا را بپرستید یا چیز دیگری را؟ کسی از شیعه وسنی معتقد نیست که جز خدا هدف دیگری داشته باشند، پس هدف خدا است نه شیعه ویا سنی بودن. اگر هدف خدا است، شیعه و یا سنی بودن چه می شود؟ تشیع و تسنن درکجای این هدف قرار میگیرند؟ مسلما همه می گویند: تشیع و تسنن ابزاری هستند که مارا به خدا یا حقیقت می رسانند، به هدف نزدیک می کنند، راهی هستند که از این طریق ما به حقیقت می رسیم؛
بسیارخوب سخن بر سر این است که آیا شما در موردِ راهی که برای رسیدن به حقیقت انتخاب کرده اید، تحقیق کرده اید؟ همه می گویند: بله تحقیق کرده ایم! ... حالا فرض را بر این میگیریم که چنین ادعایی درست و بجای باشد) سئوال ما این است که آیا تشیع و تسنن قداست دارند یا خدا؟ کسی نمی گوید که هردو، چه اگر بگوید که هردو مقدس اند: دقیقا شرک است، چون تنها یک مقدس در جهان وجود دارد و آن هم خداست، تشیع وتسنن دو ابزار یا روش برای فهم خدا هستند؛ وقتی خدا مقدس است، تشیع و یا تسنن مقدس نیستند، بلکه ابزاری هستند برای رسیدن به خدا، حالا اگر روزی ثابت شود که این راهی را که شما می روید به ترکستان است (یعنی اشتباه و نادرست است) چکارخواهید کرد؟ به بیان دیگر برای اثباتِ حقانیت و بطلانِ تفکرخویش آیا اجازه می دهید که کسی به راهی که شما می روید نقد بزند یاخیر؟ اگر اجازه می دهید، فرض کنید که در میان راه ثابت شود که راه شما اشتباه است، آنگاه چه خواهید کرد؟ در پاسخ به این سئوالف نه شیعه و نه سنی هیچکدام قبول ندارند که راه ایشان اشتباه باشد؛ هردو می گویند که راه ما درست است و هرگونه نقدی را کفر و زندقه و ارتداد می شمارند، چون راهی را که یک شیعه و یا یک سنی می رود، ابطال ناپذیر می داند، اگر چنین است، پس معلوم است که شما خدا را نمی پرستید و برای شما شیعه مذهب ویا سنیمذهب راهتان هم درکنار پرستشِ خدا مقدس است، مگر چنین نیست؟ وقتی که شما با چنگ و دندان می گویید: شیعه و یا سنی تنها راهِ درست و برحق است، یا از سر جهل و خودخواهی این سخن را بر زبان می آورید و یا اینکه خدا به شما گفته است که شما برحق هستید، یعنی به شما وحی شده است که راه شما درست است؛ حتی اگر وحی هم شود بازهم جز برشخص شما به کس دیگری الزام آور نیست، چون وحی حجتِ درونی شما است و جز سخن پیامبر اسلام از کس دیگری حجت شده نمی تواند؛
به توضیح دیگر: آیا هرآنچه را که من می گویم حق است و یا آنچه که حقیقت است، حق است؟ رفتارِ تشیع وتسنن دقیقا گزینه اول است، هرکدام از شیعه وسنی می گویند: آنچه را که ما می گوییم حق است وآنچه را که مخالف ما می گوید باطل است؛ در این صورت حقیقت تابعِ شیعه و سنی بودن است نه شیعه و سنی بودن تابع حقیقت؛ خدا تابع شیعه وسنی است نه شیعه وسنی تابع خدا (چه اگر ما تابع خدا که همان حقیقت باشد) هستیم، باید قبول کنیم که گاهی حقیقت در دست ما نیست؛ چنین چیزی هیچکدام از شیعه وسنی قبول ندارند و هرکدام بر طبل خویش می نوازند.
وقتی شما تا این پیمانه برسرِ راه و مذهب خویش تاکید می کنید، مسلم است که آن مذهب برای شما قداست دارد، تقدیس(یعنی به پاکی یاد کردن) هیچ چیزی جز خدای متعال درست و جائز نیست، اگر ما خدا را می پرستیم، نباید چیزی را بپرستیم که در ذهن ما وجود دارد، چون آنچه در ذهن ما وجود دارد عینِ خدا نیست، بلکه ذهنیاتِ ما معرفت خداست، معرفتِ خدا غیرخدا است، در غیرآن ما غیرخدا را نپرستیده ایم وآنگاه است که در عین خدا پرستی شرک هم می ورزیم، اگر قرار باشد که شیعه و یا سنی بودن تنها روزنه ای باشد که ما ازآن به خدا برسیم، نشان میدهد که این روزنه اگر نباشد دیگر رسیدن به خدا هم ممکن نیست و خدا نیاز به شیعه ویا سنی بودن دارد تا ما از این طریق به او برسیم و چنین حرفی برخلافِ توحید و بی نیازی خدا است، با این سخن شیعه و یاسنی بودن جزءِ خدا می شود و ما به جای خداپرستی، عقیده پرستی خواهیم کرد. همین است که اکثرِ ما به نام شیعه ویا سنی به جای خدا عقیده خویش را می پرستیم و فکر می کنیم که خدارا پرستیده ایم.
عقیده پرستی جزءِ رفتارِ غیرقابل انکارِ ما در جامعه امروزی شده است، کسانی می آیند و به نامِ موحدین به ترویجِ اندیشه ای می پردازند که اگرکسی سخنِ ایشان را قبول نکند، متهم به کفر و شرک می شود، برای این طائفه خدا مهم نیست، بلکه آنچه خودشان فکر می کنند اهمیت دارد و در درجه اول به جای خدا نشسته اند، اینها بخاطرِ فکر خویش آدم می کشند نه بخاطر خدا، زیرا اگرهدف، خدا است؛ جامعه خداپرست است. کسی نیست که مدعی پرستش غیرخدا باشد، اما به اثرِ تفاوتهای بشری، شناختِ از خدا فرق می کند، ما در نماز وقتی ایستاد می شویم، خدایی را می پرستیم که ذهنِ ما به ما تلقین کرده است و فکر می کنیم که خدای مورد نظرِ ما دارای چنین صفاتی است و ما خدایی را می پرستیم که مُتصف به صفاتِ ذهنی ما است. این معرفت که جزء ذهن ما شده است، جزو عبادتِ ما نیز قرار گرفته است و در پرستش خویش ضمن این که خدارا می پرستیم، ذهنِ خویش را هم می پرستیده ایم، دقیقا این شرکی است که بسیاری از مدعیانِ توحیدگرفتار آن شده اند، به توحیدی دعوت می کنند که خودشان فکر می کنند که توحید است، ترشحاتِ ذهنی خودرا جزء خدا می سازند و به دیگران به نام توحید می قبولانند، اگر غیر از این است، باید به دیدگاه دیگران هم احترام گذاشت، چه شاید آنچه را ما به عنوانِ توحید می پرستیم، عین شرک باشد، هیچ کسی از نزدِ خدا نیامده است، همه ما آنچه را فکر می کنیم، به عنوان خدا می پرستیم، فکر ما خدا نیست، شناختِ ما از خدا، عینِ خدا نیست، فکر ما بشری است، شناختِ ما هم بشری است، اگر یک ذره از فکرخویش را دخیلِ در عبادت بسازیم، مرتکبِ شرک شده ایم.
دقیقا داستانِ تشیع و تسنن، راههای عبادت الهی گرفتار همین سرنوشتِ شرکی است، ما خدا را نمی پرستیم، ما شیعه و یا سنی بودن را می پرستیم، اگرکسی معتقد به تشیع و تسنن نباشد، او را منفورش می دانیم وگمراهش می خوانیم، چون اعتقاد به مذهب ما ندارد، هممذهب ما نیست، معیارِ توحید وشرک مذهب ما شده است، چون مذهب خویش را می پرستیم و این دقیقا شرکی است که کسی به آن پی نبرده است.
به همین ترتیب روشِ عبادتِ ماهم جزءِ خدا شده است، اگرکسی با آن روشی که ما خدارا می پرستیم، خدا را نپرستید، او را کافر وگمراه می دانیم، چون روشِ خویش را جزءِ خدا تلقی کرده ایم و به این باور شده ایم که خدا در قامتِ همین عبادتی که ما انجام می دهیم مجسم شده است و اگرکسی راهِ دیگری ا نتخاب کند، خدارا نیافته است، پس راهِ ما می شود خدای ما و اگرکسی به راهِ ما نیامد، خدای مارا هم پیدا نکرده است و در نتیجه گمراه است. و این سرنوشتی است که ما مسلمانها گرفتار آنیم، در عینِ خداپرستی، مذهب پرستی و خودپرستی هم می کنیم.
۱۵- مذهب و اعتقادِ منافق پرور: شاید این عنوان گزنده و زننده باشد، اما وقتی شما به توضیحی که ارائه خواهم کرد، توجه کنید، نتیجه چیزی بهتر از این شده نمی تواند، وقتی شما تاکیدِ بر سر این دارید که تنها اهل سنت برحق است و یا تنها اهل تشیع برحق است، کسانی که هیچکدام را قبول ندارند ولی از لحاظ اجتماعی به یکی از این دو مذهب پیوند خانوادگی و اجتماعی دارند، مجبور می شوند تا بخاطر طرد نشدن و منفور قرار نگرفتنِ خویش، دست به سازش، دورویی و نفاق بزنند. عوامِ جامعه در پی منطق و استدلال نیستند، در پای منبر به دهنِ ملایی دهن دوخته اند که از زبانش هرچه بیرون شود، بر دهانِ عامی فرو می رود، مردمِ عامی منطقِ تجزیه و تحلیل ندارند... وقتی می گویند: سُونامی بیانگرِخشم خدا است و کسانی را غرق می کند که شهرشان غرقِ درفساد است؟!! با کدام منطق چنین سخنی قابل قبول است؟ قصدِ این را ندارم که به کسی اهانت کنم، اما از باب مثال، فرض کنید که زلزله در بدخشان اتفاق افتاد؛ سال گذشته بخشی از خانههای اهل بدخشان در دل زمین فرو رفت؛ اگر قرار باشد که خدا زلزله را برای گنهکاران بفرستد، باید در شهرِ هلمند می فرستاد که نود درصد تریاک افغانستان و شاید بیشتر از شصت درصد تریاکِ کل جهان را صادر می کند، تجارت تریاک را تاجرانِ مواد مخدرِ هلمند می کنند ولی خشم خدا را بدخشان تحمل می کند! همان داستانی که «در بلخ آهنگری فساد کرد و در شُوشتر مسگری را گردن زدند» مگر این عدالت است؟ مگر این انصاف است؟ اما درکشور ِما منطق عوام چنین چیزی را پذیرفته است و برای آن اشک هم می ریزد. وقتی منطق عوام استدلال پذیر نیست، تجزیه و تحلیل نمی کند، آنگاه است که افرادِ بی باور به این منطقِ عقبمانده خود را در مضیقه می بینند، وقتی کسی در پی تجزیه وتحلیل نیست، تعدادی مجبور می شوند تا راهِ دورویی و ریاکاری را در پیش بگیرند، ظاهرا به عزاداری امام حسین و محرم بروند ولی در دل آشتی نداشته باشند، بخاطرِ رفع احساسات هرکدام از شیعه و سنی، طرف مقابل را تکفیر کنند ولی باوری به سنی بودن و یا شیعه بودن نداشته باشند، بزرگترین چالش روشنفکری شیعه وسنی درجهان معاصر همین است که هردو از رویکردِ سنتی و خشنِ هردو مذهب ناراض هستند و برای ایشان بسیاری از نبایدها و بایدها شکسته شده است ولی از آنجایی که مهارِ اجتماعی در دستِ تندروان وسنت گرایان است، به شدت نگرانِ جان خویش هستند و از تیرِ تکفیرِ مذهب پرستان، خود را مصون نگه می دارند، دقیقا حال و احوال حافظ که با هزار رندی و راز با فقیهان و محتسبان می ساخت.
این طرزِ تفکر موجب شده است که حتی خود مذهبیانِ اهل سنت و اهل تشیع نیز در دام نفاق بیافتند، در ظاهر از اخوت اسلامی بگویند ولی در باطن چاهی برای رقیب مذهبی خویش بکنند، لبخند بزنند و اشک تمساح بریزند، جامی که بر دستِ مذهب پرستان افتاده است، مملو از کینه وکدورتی است که ریشه درتاریخِ انحصارگرایی دارد، نفاق شاخ و دم ندارد تا عَلم بیاویزد، وقتی شما از ترسِ جامعه حقیقت را گفته نمی توانید و همرنگ جماعت می شوید، عین نفاق است، این همان ایده ایست که جامعه بجای خدا، فهم خویش را می پرستد و اگر کسی بر روال آن نرود، متهم به کفر می شود، برای جامعه و مذهب، خدا در درجه دوم قرار میگیرد و مذهب بجای خدا می نشیند، همین است که مخالف مذهب خویش را کافر می خوانند ولی مخالف دین خویش را در درجه دوم قرار می دهند، حتی مسلمانان در سطح کلان، متدینانِ یهودی و مسیحی را نسبت به ماتریالیستهای خدا ناباور، دشمن تر میدانند و تشنه به خون همدیگرند، این تندروی و جانشینی مذهب به جای خدا، زمینه ساز نفاق شده است و زمانی که مخالف شما قدرتِ طرح دیدگاهِ خویش را نداشته باشد، خودرا در مضیقه می یابد و از سرِ خشم روزگار، روی به نفاق وسالوسی می آورد و تنورِ دورویی گرمتر می شود. این واقعیتی است که در جهان اسلام امروزه حاکم است و نیازی به شاهدی ندارد، هرکسی به اطراف خویش نظر اندازد، این را عملا یا تجربه می کند ویا می بیند.
۱۶- حیات و بقای خویش را در دشمنی جستجو می کنند: هرکدام از تشیع و تسنن فکر می کند تنها عاملی که می تواند ایشان را زنده نگهدارد و پیوسته بر سر قدرت باشند، دشمنی با کسانی است که مخالفِ ایشان هستند، اگر تشیع نبود، اهل سنت درکجا معنا پیدا می کرد؟ اگر اهل سنت نبود، اهل تشیع درکجا قابل فهم بود؟ اهلتشیع در دشمنی با اهل سنت بقای خویش را جستجوکرده اند و اهل تسنن نیز در همین دشمنی تداوم خویش را تضمین کرده اند.
هیچگاهی در پیِ این نبوده اند که در عین اختلاف می توانیم باهم زندگی کنیم، بزرگان تشیع کوشیده اند تا با غاصب خواندنِ خلفا و بزرگانِ اهل سنت، برای تشیع ماهیتِ مستقل و حق طلبانه تعریف کنند و بزرگانِ اهل سنت کوشیده اند تا بخاطرِ دفاع از خلفای خویش، اهل تشیع را تکفیر و مکتبِ خویش را مدافع حق وحقِ مطلق نشان دهند. کسی در پی این نشده است که در عینِ بقای تشیع و تسنن هر دو را بر سرِ یک سفره جمع کند وبرای اهل تشیع بگوید که:
می شود، شیعه ولی نفرین به کسی نفرستاد.
درعین این که می شود علی را بر ابوبکر و عمر برتری داد، به کسی دشنام نفرستاد.
می شود یک شیعه بود، فارغ ازاین که کسی قبول نکند.
می شود عدالتخواه بود، اما بخاطرِ عدالت در حق کس دیگری ظلم نکرد.
می شود به امامت معتقد بود، اما به دیگران هم احترام گذاشت.
می شود دلباخته حسین بود، اما لعنت به اولین، دومین، سومین، چهارمین و پنجمین سمتگر نفرستاد.
می شود عدالت را در عقلانیت جستجو کرد، نه در تقلید و تکفیر.
می شود شیعه بود و در عین زمان، فداکار و از خودگذر و انعطاف پذیر و خوشبین.
به همین ترتیب کسی پیدا نشد که برای اهل سنت بگوید که:
می شود سنی بود ولی کسی را تکفیر نکرد.
می شود به ابوبکر وعمر وعثمان وعلی ارادت داشت ولی مخالفِ خویش را نفرین نکرد.
می شود ابوبکر را افضل الصحابه خواند ولی به طرفداران علی احترام گذاشت.
می شود سنی بود و شیعه را به عنوانِ رقیبِ تفکرِ خویش شناخت.
می شود سنی بود، اما انحصارطلبی را کنار گذاشت.
می شود سنی بود، اما پیروِ حقیقت و واقعیت بود.
می شود به ده یار بهشتی ارادت داشت، اما معصوم ندانست.
می شود امامت را قبول نکرد، اما به دیگران حق داد تا در موردش فکرکنند و معتقد باشند.
می شود سنی بود، اما عقلانیت را بر تقلید و تکفیر ترجیح داد.
هیچ کسی در پی این نبوده است که نزاعِ تشیع و تسنن، راهی غیر از این نیز دارد، تلاش نشده است که تشیع و تسنن را بجای این که به جان هم بیاندازند، درکنارهم قرار دهند، بجای این که از کشتههای ایشان پشته بسازند، پشتهها را از طعم دوستی سبز بگردانند؛ همیشه بقای تشیع را در دشمنی با تسنن و از تسنن را در دشمنی با تشیع جستجو کرده اند و بازارِ کسانی گرم بوده است که نفرت پراکنی می کنند. اگر کسی از عقلانیت بگوید، او تکفیر می شود، اگرکسی از منطق بگوید، او متهم می شود. همه می گویند:
عقل ما برتر از عقل پیشوایانی نیست که هفت الی سیزده قرن قبل زندگی کرده اند!
اگر این سخن درست است و عقل ما برتر از ایشان نیست، پس چرا در زمانِ ما هواپیما ساخته می شود؟ تلفن و موبایل اختراع می گردد؟ اینترنت و اختراعاتِ الکترونیکی توسعه می یابد؟ تحولاتِ جهانِ فعلی نشاندهنده کوتاهی عقل ما است و یا بزرگی عقلِ گذشتگان؟ زمین همان زمینی است که آنها زندگی می کرده اند و ما هم زندگی می کرده ایم، آسمان همان آسمان است، ماه و خورشید و فلک هیچ تغییری نکرده اند، در زمانِ ما دانش از آسمان نیامده است که اینهمه اختراعات را به ما آموخته باشد، انسانِ مدرن توانسته است به کره ماه سفر کند، قلب را پیوند بزند، اعضای بدن انسان را بازسازی کند و هزاران کار دیگری که در هزارسال قبل انجام چنان کاری معجزه دانسته میشد، این درحالی است که آنها انسان بودند و ما هم انسان هستیم، آنها هم در همین زمین زندگی می کردند و ماهم در همین زمین زندگی می کنیم، چگونه شد که ما به این پیشرفت دست یافتیم و آنها نتوانستند؟ اما با آنهم مسلمانان هنوز هم معتقد هستند که ده قرن قبل، عقلِ بزرگانِ دینی نسبت به عقلِ ما کاملتر بوده است، نمی دانم که کمالِ عقل آنها در چه بوده و نقصان عقل ما درکجاست؟
اگر شما ده قرن قبل به یکی از این پیشوایان می گفتید: روزی می رسد که از مکه تا کابل، دو الی دونیم ساعت راه است، حتما مانند همین بزرگوارانِ امروزی می گفتند: عقل شما زائل شده است، کفرگویی می کنید...
اما امروزه همه چیز محقق شده است و بعد از این نیز پیشرفت و توسعه در حال انکشاف است. این توانمندی عقل بشرِ امروزی است که جهان را تبدیل به یک دهکده کرده است، اگر عقلِ اجتماعی و فردی ما درکشوری مثل افغانستان انکشاف نیافته است و یا درسطح جهان اسلام تاکنون عقل جایگاه و مقام خویش را نگرفته است، بیانگر این نیست که دیگران عقل ندارند، همین عقل است که دلیلِ خشکسالی و سرما را تبیین می کند، همین عقل است که زلزله را مشخص می سازد که چرا و چگونه واقع می شود؟ در حالی که همین اکنون کسانی از مسلمانان معتقد هستند: زلزله در جایی رخ می دهد که مردمِ آن سرزمین، گنهکار باشند!!
عجب گناهی است که مردان و زنانِ لُخت و عُور در سواحلِ کشورهای غربی با هم می خوابند و شش مرد به جان یک زن در فیلمهای سکس می افتد و درعین زمان چیزی به نام اسلام درآنجا وجود ندارد، اما جز پایه های تختخواب، هیچ زلزله دیگری اتفاق نمی افتد و بدبختانه پس لزره آن، بدخشانِ افغانستان را نیست و نابود می کند.
ما بجای این که با مصیبت زدگان همدردی کنیم، اتهام دیگری هم به آنها می زنیم ومی گوییم: شما انسانهای گنهکاری بودید که خدا عذاب خویش را نازل کرد.
این بزرگی و برتری عقلانیتِ گذشته و فعلی ماست.
عقلی که ما تاهنوز می کوشیم ازآنها تقلید کنیم؛
عقلی که زندگی ما را به جهنم تبدیل کرده است؛
عقلی که برادر را باخواهر دشمن می سازد؛
عقلی که جز خود ما دیگر هیچکسی را مسلمان نمی داند؛
عقلی که حتی در درون خود ما هم سازگار نیست.
پیروی ما از بزرگانِ ما بیانگرِ کمالِ عقلانیت ایشان نیست، بلکه بیانگرِ ناتوانی و عدم اعتماد به نفسِ ما است که هر روزه می رویم و از نشخوار آنها برای بقای زندگی خویش بهره می بریم.
این تقلیدها است که زندگی اجتماعی ما را تباه ساخته است؛ کسی جرئت این را نکرده است و نمی کند که پا پیش بگذارد و این سدِ ناهموارِ دشمنی شیعه وسنی را بشکند، دشمنی که به صورت کامل به منفعت اسلام و مسلمین نیست که بحث بعدی به آن خواهیم پرداخت.
۱۷- گفتمان تشیع و تسنن از دو نگاهِ آرام تا دو تلقی خشونت بار:
این بحث را اینگونه توضیح می دهم:
اهل تشیع معتقد هستند که جانشین رسول خدا، داماد و پسرِکاکای ایشان علی بن ابی طالب و یازده فرزندی که از نسلِ علی و فاطمه دختر رسول خدا به دنیا می آیند، می باشند.
سئوال: چرا علی بن ابی طالب جانشین رسول خدا باشد؟ چرا ابوبکر بن ابی قحافه نباشد؟
پاسخ تشیع این است که: جانشینی رسول خدا از طریقِ نصِ نبوی و یا آیاتِالهی صورت می گیرد، در مورد علی بن ابی طالب نصوصِ زیادی وارد شده اند، ازجمله معروفترین آنها واقعه «غدیرخم» است، هنگامی که رسول خدا از حجة الوداع برمی گشتند، در مکانی به نام «غدیرخم» مردم را جمع کردند و فرمودند:«من کنتُ مولاهُ فهذا علی مولاه، اللهم والِ من والاه وعادِ من عاداهُ» مولوی در مثنوی این مفهوم را اینگونه بیان کرده است:
هرکه او را گر منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای او است
بنابراین پیامبر اسلام مطابق این برداشت، جانشین خویش علی بن ابی طالب را تعیین کرده است، اما ابوبکر و عمربن خطاب، با ترفندی خلافت را از علی غصب کردند و خود بر قدرت تکیه زدند. رفتارِ ابوبکر و عمر ضمن این که غاصبانه است، برخلافِ قولِ رسول خدا نیز می باشد.
در مقابل، اهل سنت معتقد هستند که رسول خدا کسی را جانشین خویش تعیین نکرده است، تعیین ابوبکرصدیق به عنوان خلیفه مسلمین ناشی از چند عامل مشخصی بود که درآن زمان اتفاق افتاد، یکی اینکه ایشان از پیشکسوتانِ در اسلام هستند، اولین کسی بوده اند که اسلام آورده اند؛ دوم، یار غارِ رسول خدا بوده اند؛ سوم تمامی ثروت خویش را در راه پیروزی اسلام به مصرف رسانده اند؛ چهارم در هنگام مریضی رسول خدا به دستور رسول خدا امامت نمازِ مردم را برعهده داشته اند؛ از همین جهت وقتی رسول خدا از دنیا رفتند، صحابه به دلیلِ حسن نیتی که داشتند و خوبیهایی که از ابوبکر دیده بودند، او را انتخاب کردند. از نظر اهل سنت علی بن ابی طالب هیچ دعوایی درباره خلافت نداشته است تا فکرشود که ابوبکر و عمر با ترفندی از علی، خلافت را گرفته اند.
اساسِ اختلاف دیدگاه اهل تشیع و اهل تسنن (خلافت و جانشینی) است، هرچند مسائل دیگری را پیوند می دهند ولی بنیادِ اختلافات در همین جا انعکاس می یابد.
نتیجه این دو دیدگاه این می شود:
۱- از نظر اهل تشیع جانشین رسول خدا توقیفی است و باید از طرف خدا و رسول خدا تعیین گردد.
۲- مطابق دیدگاهِ اهل سنت، جانشینی رسول خدا توقیفی نیست، بلکه امت بنابر مقتضای زمان و توانمندی افراد، هرکسی را که خواست برمی گزیند.
۳- مطابق دیدگاه اهل تشیع، جانشینان رسول خدا از قبل تعیین شده اند و به وسیله شخص رسول خدا معرفی گردیده اند، نیازی نیست که امروزه کسی روی آن بحث کند که چه کسانی هستند.
۴- از نظر اهل سنت، لازم نیست که چه کسی باشد، هرکسی باشد ملزم به پیروی از اسلام است، ضمناً کسی را رسول خدا تعیین نکرده است.
...
ادامه دارد
دکتر محمدصالح مصلح- خبرگزاری جمهور
من از دیر زمان به این مفکوره بوده ام اما آنچه که شما فرمودید کاملا بجا و منطق دارد.
اما متاسفانه کسانی اند که با درک این موضوع باز هم به اصطلاح عامیانه بلای خر خود سوار اند